پول

دنیایی که بر مدار پول می چرخد

بباید نمک خورد نمک دان شکست

باید از جلو رفت از عقب راند

باید فاحشه بود پرچم جاکشی بر دست

باید از راست نوشت از چپ خواند

سوگند

اگر قایق سوار .قلب خود را لحظه ای از کوی قلبم بگذرانی اینه شکسته ویرانه ام را می یابیخورده هایش تکه هایش را که هریک خنجری بر حسرتم می زد چگونه می توانم دوباره اینه بسازم بدون رنگ ونگار بدون کینه نفرت .

شکستند اینه ی قلبم را .بردند خورده هایش را و دل را باتمام خاطرات تنها گذاردنولی ای دوست تو که از لابلای غنچه های باغ هستی لبخند را برایم هدیه اوردی تو می دانی تو میخوانی صدای خسته ام را به لبخند صداقت گونه ات سوگند . به چشمانه وفادار گونه ات سوگند به پیمانی که بستی تا ابد با من .به هنگامه ی دیدارت به دستان پر مهرت که دیگر سایبان قلب خود را سایه بیگانگان نخواهم کردو دیگر عاشق لبخند یک گل نخواهمشد که دیگر صید صیادان این گیتی نخواهم شد

حیف کلمه ی خیانت


پاهای خسته اش را به داخل اتاق کشید اتاق را مرتب ظبط را روشن کرد در حالی که به صدایاروم موسیقی گوش میکرد .سیگار گوشه لبش را روشن کرد به دود سیگار خیره شده بودوبا خستگی تمام زیر لب میگفت من همچون او می روم اما جایی که او نگوید او هم خیانت کرددرون دستش تیغی بود تا با ان به زندگی نکبت بارش خاتمه دهدوقتی اخرین کام را از سیگارش گرفت با دستان خسته و چهره بی روح همچنان که تیغ درون دستش به ایوان رفت تا برای اخرین بار شهری که جوانی اش در ان نابود شده بود بنگرد . دوباره یاد صحنه ی انروز افتاد دست او را ......

بی هیچ هدفی تیغ را بر روی دستانش کشید تلفن زنگ خورد در لحظات اخر زندگیش صدای او را شنید که پشیمان بود التماس میکرد لبخند لاغری زد و خوشحال از این پیروزی به خون دستانش مینگریست و جان می داد و حالا او ماند با این دنیای پوچ..........