فنجان قهوه


فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود.
نظرات 1 + ارسال نظر
حمید جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:40 ب.ظ

سلام

مرسی رعنا

ای کاش میشد

ای کاش

ولی هیچ وقت افسوس فایده نداره

همه جا
همه وقت
تصمیم گیری
در یه لحظه

امیدوارم

بتونم با فکر و منتطق
هز تصمیم مهمی رو بگیرم

مرسی از نوشته زیبات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد