لحظه

لحظه به لحظهٔ من به یاد تو میگذره.... به یاد وجودی سردو بی تفاوت که همیشه رویاهایِ من رو نادیده گرفت

درست نمیدونم چند وقته که تنها دلیلِ بودنم شدی، حسابِ شبهایی

که تا صبح به یادِ نگاهت اشک ریختم رو ندارم

به یاد نگاهی که هیچوقت ندیدمش

شاید باورت نشه اما من روزهای زیادیه که کنارِ تو زندگی می کنم.... شبها در آغوشت می خوابم وهمیشه

دلتنگیهامُ با تو قسمت می کنم

همیشه برات می نویسم...از عشقم،از رویاهام....تو هیچوقت نوشته هامُ نخوندی و شاید هیچوقت هم نخونی

همیشه برات گفتم.... از دردهام،از آرزوهام....اما تو هیچوقت حرفامُ نشنیدی و شاید هیچوقت هم نشنوی

اینها مهم نیست....حتی اینهم مهم نیست که به خاطر نا مهربونیات من همیشه اشک میریزم

مهم اینه که تو به آرزوهات برسی....مهم اینه که تو دردی نداشته باشی تو زندگیت

آره... مهم نیست که چشمایِ من خیسَن ،مهم اینه که تو بخندی، حتی به اشکهایِ من

اگه روزی دل سردت گرفت از این دنیا و آدما...یادت باشه یه نفر یه گوشهٔ این دنیا داره به تو فکر میکنه

و وقتی به تو فکر میکنه احساس میکنه زندگی قشنگه....

عزیزِ دل بیقرارم...من هیچوقت به دستایی که تورو لمس می کنه و چشمهایی که تورو نگاه می کنه

 و تو اونهارو دوست داری ،حسادت نمی کنم

من عاشقانه فرشته ای رو که به تو آرامش بده می بوسم

و تورو به کسی می سپارم که از من برای تو عاشق تر باشه.

خسته ام

خسته ام انگار صد سال پیاده راه آمدم
انگار صد سلسله کوه را روی شانه های نحیفم حمل کرده ام
انگار هزار سال پلک بر هم نگذاشته ام.

خسته ام آنقدر خسته ام که حتی نام خود را هم فراموش کرده ام و هیچ یادم نیست که برای اولین بار کدام گل را بوییده ام.

من شکل سنجاقکی راکه در کوچه ی کودکی بوسیده ام از یاد برده ام.

خسته ام انگار این جاده های سرد خاکی تمام شدنی نیست.
از دست زمین و آسمان دلگیرم و از درختانی که بی من سبز شده اند گله مند.

خسته ام اما نه آنقدر که نتوانم تو را دوست داشته باشم و از کنار نفس های گرمت بی اعتنا بگذرم.

بگو چقدر به انتظار بشینم که زمان از من عبور کند و ستاره ها شاهد خاموش شدن تک تک فانوس هایم باشند؟

 

چقدر پیراهن کدرم را در چشمه ی آرزو ها بشورم و روی طناب دلواپسی پهن کنم؟

اگر شوق رسیدن به دست هایت نبود هیچگاه آغوشم را نمی گشودم و اگر صدای گوشنواز تو نبود از گوشه ی تنهایی بیرون نمی آمدم.

 اگر شوق دیدن چشمهایت نبود هیچگاه پلکهایم را بیدار نمی کردم و اگر نسیم حرفهایت نمی وزید معنای جهان را نمیفهمیدم.

من خسته ام اما نه آنقدر که نتوانم هرروز بربا شکوهترین قله ی زندگیم بایستم و همراه با ستاره ها و خورشید به تو سلام کنم.