اوج

در یک شب مه آلود و تاریک دخترک روی موتور پشت پسری که عاشقش بود نشسته بود.

دخترک میگفت: آروم تر برو من از سرعت میترسم، ولی او از سرعتش کم نمیکرد،

دخترک دوباره تکرار کرد:من از سرعت میترسم خواهش میکنم آروم تر برو.

پسر گفت: اگه می خوای آروم تر برم باید به حرفم گوش کنی                                                              

دخترک:گوش می کنم

پسر: محکم منو در آغوش بگیر و بلند بگو که دوستم  داری                    

 دخترک: دوستت دارم به خدا دوستت دارم                                                                      پسر: حالا کلاه ایمنی رو از سرم بردار و منو ببوس‏‏.                                         

 بعد پسرک ادامه داد که: کلاه ایمنی رو بذار رو سر خودت   

دخترک هر چیزی که پسر گفت رو مو به مو اجرا کرد .

چند لحظه بعد اونا با گاردریل  تصادف کردند.

فردای آن روز  تمام روزنامه ها در قسمت حوادث نوشتند:

(( دیشب یک موتور به دلیل بریده شدن ترمز با گارد کنار جاده برخورد کرد که راننده جان خود را از دست داد ولی سر نشین به دلیل داشتن کلاه جان سالم به در برد ))

  آنشب پسرک میدانست که موتور ترمز بریده است. ولی با ترفند و حیله آخرین دوستت دارم را از لب او شنید و در اوج فدا کاری کلاه را با کلک به دخترک داد و خود را فدای معشوق کرد. او حتی راضی نشد که مطلب را به او بگویید زیرا حتی راضی به ترسیدن او هم نبود. ببینید اوج عشق را                                                          

عشـــــــــق بـــــی پــایــان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد  او حتی مرا هم نمی شناسد
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است