ایا او صدایم را شنید

ساعت 2 نیمه شب بود  تمام رویاهایم به باد رفته بود فنا شده بود اون منو برای همیشه ترک کرد .چرا؟؟ من اصلا دلیلشو نفهمیدم

چرا رفت شاید مثل اون نبود ولی هرچی بود اون سر هیچ وپوچ ولم کرد هیچ وقت نمی بخشمش  اون همیشه ترسش از همین بودکه من نفرینش کنم اخه اون خیلی بهم دروغ گفت بهم نارو زد  وقتی او رفت منو تنها گذاشت من تنها بودم اما اون از من تنها تر ......

شاید او ن هیچ وقت ناله های منو نشنید ولی از این مطمئنم صدای اه درون قلبم را شنید نفرت خیلی چیزه بدیه وحالا من از اون متنفرم

در حالی که روزی عاشقش بودم همیشه مادرم میگفت فاصله ی بین نفرت و عشق از یک مو هم باریکتره اما من باور نکردم اما.. حالا باور کردم .... من توی یه لحظه عاشق شدم و توی یک لحظه متنفر

غم از اینه که حالا که رفتی لااقل بی خداحافظی نمی رفتی

چرا بی خداحافظی بی صدا رفتی شاید تو فریاد زدی من صدای تورو نشنیدم اخه دوست نداشتم بشنوم وقتی برای اولین بار گفتی دوستت دارم برف اومده بود کم کم داشت اب می شد توی دلم گفتم وقتی این برفها اب بشه دوست داشتن توهم تموم میشه ؟!

زودتر از اب شدن برفها تموم شد.....

تو رفتی در حالی که گفتی هرگز نمیری تو گفتی هر وقت حتی بی صدا صدام کنی در کنارتم اما حالا قریاد میزنم ایا صدایم را نمیشنوی.............................

زنگی نامه

خورشید تازه از پشت این خاکستری بلند خودنمایی میکرد تازه کمی طلوع کرده بودو شب ستارگان بیرون رانده  گویی او هم میدانست کسی میاید که عده ای انتظارش میکشند کودکی معصوم پا به این عرصه این پهناور گیتی نهاد انتظارها به 

سر رسید و او قدم گذاشت به این دنیای بیکران پوچیها  همه خوشهال بودندولی او می گرید گویی میدانست چه سرنوشت غم انیگیزی در انتظارش است همه تبریک گویان می امدند مادرم میگوید دوستان با گلهای زیبا به دیدن ما می امدند نمی دانم شاید ان روزها همه ی گلهای هستی یک صدا شکستم را ارزو کردن شاید انروز ماه ستارگان به دلیل بیرون راندشان و دشمنی دیرینه با خورشید داشتن یک صدا با هم با گلها غم اندوه را برایم ارزو کردند سالها گذشت من 15 ساله شدم سادگی پیشه کردم اخه مردم من توی اون خونه کوچک مهربانی را یادم گرفتم من نمی دونستم انروزها در دنیا هستند کسانی که خیلی ظالمن و بد سیرتند با شناخت کوچک خود با نگاهی مهربان گفتم شاید من او شاید ما بشیم چه بیهوده اندیشیدم بیچاره پدرم چقدربینوا باهام مخالفت کرداون منو برد به دنیای دیگری به سیاهیی که از شب بی مهتاب سیاهتر جاودانه تاریک بود در وجود اون جز دروغ و نیرنگ دیده نمی شد با یک رنگی رفتم با صدرنگی مواجه شدم با قلبی پاک رفتم بادلی سیاه مواجه شدممبارزه کردم اما روزی رسید 3 روز قبل از تولد 19 سالگیم با دل چرکین او مواجه شدم با قلب شکسته ی خودم روح بیمار داشتم ودلی خون از زمانهباز من امیدوار بودم اخه توی اون خونه ی کوچیک امیدو بهم یاد داده بودنچیکار کنم اون خیلی ظالم بود امیدمو به یاس تبدیل کرد ورفت با دیگری  و زنجیر عشقمونو پاره کرد به همین سادگی اری او رفت برای همیشه با دیگری

اکه نمیرفت

اگه تو نمی رفتی منو تنها نمیذاشتی شاید خیلی چیزا عوض میشد .شاید دیگه فکر نمی کردم مردنگی تموم شده شاید

فکر نمی کردم معرفت توی یه لبخند تلخ خلاصه می شد دیگه باور ندارم عاشقی اخه عشق توی این دنیا همشون دروغ میگن همش

دنبال یه عروسک قشنگترن اصلا براشون مهم نیست قلبتو میشکنن واسه تو هم دل شکسته ی من مهم نبود گفتم من شکستم ولی هنوز نابود نشدم نابودم نکن اگه نمی رفتی نابود نمی شدم حالا با جسم بی روح در این دنیا فانی زندگی میکنم