عشـــــــــق بـــــی پــایــان

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد  او حتی مرا هم نمی شناسد
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است

هفت قطعه از چشمان تو

قطعه ی یک

 

تاب می آورم


و پروانه وار


می چرخم


بی سرگیجه


منتظر نمی مانم تا سکوت و سکون


قطعه ی دوم

 

واژه هایم از آب نمی گذرند


وقتی در چشمان تو می نشینند


واژه هایم بی زنگار و بی انتظارناب می شوند


در گذر از تو به توی مژگانت


قطعه ی سه

 

تمام ِ پونه ی یادم


میان ِ شیار های انگشتت

نمی دانم


ردای شاعری به تن کنم


یا لباده ی پیشه وری


شاید دو تن پوش مرا


جای دهد

 

گوشه ی وسعت دستانت


قطعه چهار

 

چه دهشتناک است


سکوت ِ باران


انگاه که سیل ِ مژگانش


در هم می کوبد


ویرانه ی دل را


قطعه ی پنج

 

نبض ِ سردم را گرم می کنی


وقتی پنجه در پنجه ام می افکنی


دیوانه وار در چشمانت می نشینم


وقتی انتهای جاده ی تدریج را


بر لبه ی میعاد گاه


با تو به نظاره می نشینم


قطعه ی شش

 

از گرمای نفست


بر پاهای سردم نمی گویم


از چشمان ِ عاشقت می گویم


که الوان پاییز را می رباید


و در شکوفه می نشاند


رویاهایم را با تو می سازم


در پرواز باد بادک های


دخترکان گیسو بافته


قطعه ی هفت

 

گاه


با خیالت در کوچه های خاطرات پرسه می زنم


شاید پنجره ات را گشوده باشی

.

.

.

.

.




زیبا

زیبـــا ! زیبا


هوای حوصله ابریست

چشمی از عشق ببخشایم ٬ تا رود آفتاب بشوید دلتنگیه مرا

زیبا ٬ زیبـــــا !

هنوز عشق در هول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر چشم

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامی دلها معنا شود

یادم بده چگونه نگاهت کنم که طردی بالایت در تند باد عشق نلرزد

زیبــــــا !

آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس میکنم

آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا !

چشم تو شعر ٬ چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم !!
.
زیــبـــا

زیبا کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره ی عشق

بنشان مرا به منظره ی باران

بنشان مرا به منظره ی رویش

من سبز می شوم

زیــبـــا

زیبا ستاره های کلامت

در لحظه های ساکت عاشق

بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهار وار

چشم از تو بود و عشق

بچرخانم

بر حول این مدار

زیــبـــا

زیبا تمام حرف دلم این است

من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

در هر کجای عشق که هستی