زمین عاشق شد و آتشفشان کرد و هزار هزار سنگ آتشین به هوا رفت.
خدا یکی از آن هزار هزار سنگ آتشین را به من داد تا در سینهام بگذارم
و قلبم باشد.حالا هر وقت که روحم یخ میکند، سنگ آتشینم سرد میشود
و تنها سنگش باقی میماند و هر وقت که عاشقم، سنگ آتشینم گُر میگیرد
و تنها آتشاش میماند.مرا ببخش که روزی سنگم و روزی آتش.
مرا ببخش که در سینهام سنگی آتشین است.سیل عشق
عاشق شد و عشق قطره قطره پشت دلش جمع شد؛
و یک روز رسید که قلبش ترک برداشت
و عشق از شکافِ دلش بیرون ریخت.
سیلی از عشق راه افتاد و جهان را عشق بُرد.
فردای آن روز خدا دوباره جهانی تازه خلق کرد.
مردم اما نمیدانند جهان چرا این همه تازه است.
زیرا نمیدانند که هر روز کسی عاشق میشود
و هر روز سیلی از عشق راه میافتد
و هر روز جهان را عشق میبَرَد
و خدا هر روز جهانی تازه خلق میکند!