هستیم .
اگر به سرمان نمی زد که آن روز را با هم باشیم ... امروز بی هم نبودیم .
قطعه ی یک
تاب می آورم
و پروانه وار
می چرخم
بی سرگیجه
منتظر نمی مانم تا سکوت و سکون
قطعه ی دوم
واژه هایم از آب نمی گذرند
وقتی در چشمان تو می نشینند
واژه هایم بی زنگار و بی انتظارناب می شوند
در گذر از تو به توی مژگانت
قطعه ی سه
تمام ِ پونه ی یادم
میان ِ شیار های انگشتت
نمی دانم
ردای شاعری به تن کنم
یا لباده ی پیشه وری
شاید دو تن پوش مرا
جای دهد
گوشه ی وسعت دستانت
قطعه چهار
چه دهشتناک است
سکوت ِ باران
انگاه که سیل ِ مژگانش
در هم می کوبد
ویرانه ی دل را
قطعه ی پنج
نبض ِ سردم را گرم می کنی
وقتی پنجه در پنجه ام می افکنی
دیوانه وار در چشمانت می نشینم
وقتی انتهای جاده ی تدریج را
بر لبه ی میعاد گاه
با تو به نظاره می نشینم
قطعه ی شش
از گرمای نفست
بر پاهای سردم نمی گویم
از چشمان ِ عاشقت می گویم
که الوان پاییز را می رباید
و در شکوفه می نشاند
رویاهایم را با تو می سازم
در پرواز باد بادک های
دخترکان گیسو بافته
قطعه ی هفت
گاه
با خیالت در کوچه های خاطرات پرسه می زنم
شاید پنجره ات را گشوده باشی
.
.
.
.
.
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم...
اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...
اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...
اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.
وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد
فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا
مرا ببخشد
هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم
و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن
است! ...
نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن