با هم

یک روز کامل با هم بودیم و خوش گذشت،اما نمی دانستیم این یک روز ، آخرین روزیست که با هم 

هستیم .

اگر به سرمان نمی زد که آن روز را با هم باشیم ... امروز بی هم نبودیم .

هفت قطعه از چشمان تو

قطعه ی یک

 

تاب می آورم


و پروانه وار


می چرخم


بی سرگیجه


منتظر نمی مانم تا سکوت و سکون


قطعه ی دوم

 

واژه هایم از آب نمی گذرند


وقتی در چشمان تو می نشینند


واژه هایم بی زنگار و بی انتظارناب می شوند


در گذر از تو به توی مژگانت


قطعه ی سه

 

تمام ِ پونه ی یادم


میان ِ شیار های انگشتت

نمی دانم


ردای شاعری به تن کنم


یا لباده ی پیشه وری


شاید دو تن پوش مرا


جای دهد

 

گوشه ی وسعت دستانت


قطعه چهار

 

چه دهشتناک است


سکوت ِ باران


انگاه که سیل ِ مژگانش


در هم می کوبد


ویرانه ی دل را


قطعه ی پنج

 

نبض ِ سردم را گرم می کنی


وقتی پنجه در پنجه ام می افکنی


دیوانه وار در چشمانت می نشینم


وقتی انتهای جاده ی تدریج را


بر لبه ی میعاد گاه


با تو به نظاره می نشینم


قطعه ی شش

 

از گرمای نفست


بر پاهای سردم نمی گویم


از چشمان ِ عاشقت می گویم


که الوان پاییز را می رباید


و در شکوفه می نشاند


رویاهایم را با تو می سازم


در پرواز باد بادک های


دخترکان گیسو بافته


قطعه ی هفت

 

گاه


با خیالت در کوچه های خاطرات پرسه می زنم


شاید پنجره ات را گشوده باشی

.

.

.

.

.




دکتر شریعتی

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم...

اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...

اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...

اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.

وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که خدا یک دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد. پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد

هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ...

نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن